این منم یک زریر. پر از شیطنت‌های پسرانه و تجربه‌های پدرانه. میان دستهای ری‌را چشم به آغوش عشق گشودم. میان پاییز دلم را از خدا پس‌گرفتم و تمام دنیا را به اسمش صدا زدم . زودرنجم و نازک نارنجی اما سعی میکنم خدا رو میان آدمک‌هاش گم نکنم . دست‌هام رو سپردن به دامن یار و جسورانه هر روز انگاری کلاه میکنم برای جنگ . آشوب دلم را موسیقی صداش ، صدای خدا میان مسیر پیاده‌روی و دیدنِ امید آدمیان ، آرام می‌کنه. نوشتن رو دوست دارم اما اندکی شیرازی تشریف داشته و حال نگارش رو زیاد ندارم . با اینجا سالها رفاقت دارم .